درآن شبهاي يخبندان كه سرما پشت در ميكوفت
و هيمه در اجاق كومه ها ميسوخت
من اندر بستري تنها به عشق بي ثمر انديشه ميكردم.
و ياد چشم زيبايي مرا در عمق غم ميبرد
نگاه من به مرز يك نگه محدود ميگرديد
و جز اين نگاه گرم هيچ چيز را هرگز در دنيا نميديدم .
زمستان رفت و پاييز و بهار همه در عشق و طي شد
و...