باز امشب ای ستــــــاره ی تابان نیامدی
باز ای سپیده ی شب هجران نیامـــــدی
شمعم شکفته بود که بخندد به روی تـو
افسوس ای شکوفه ی خنـدان نیامــــدی
زندانــــــی تـــــــــو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچــــه ی زندان نیامــــدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایـــان نیامدی
خدای عزیزم! مرا گفتی از رگ گردن به تو نزدیک ترم!
آخ! چه زیــبـــــا گـفـتـی...
اگر ذره ای از محبتت نباشد زندگانی بر من تمام است
خدایا بار دگر محبتت را بر من روا دار
دلم برای دوست داشتن های راستین تنگ شده