عصر یک جمعهء دلگیر،دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و چرا هیچ کسی در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،به ایمان نرسیده است و
غم عشق به پایان نرسیده است.؟!بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد:که هنوزم که هنوز است،...