مهربانی تا کـی...؟
بگذار سخت باشم و سرد
باران که بارید...چتر بگیرم و چکمه
خورشید که تابید...پنجره ببندم و تاریک
اشـک که آمد...دستمالی بر دارم و خشک
می گویند : شاد بنویس ......
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ...