امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی
که پسِ پرده نهان است
گر مردِ رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنرِ گامِ زمـــان است...
دردا و دریغا که در این بازیِ خونین
بازیچه ی ایام "دل آدمیان" است...
[IMG]
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور
مثلِ خواب دمِ صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت
بروم تا سرِ کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...
[IMG]
جهت دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق دیوانه دلسوخته ارباب ندارد؟؟
تو کجایی ؟
شده ام باز هوایی
چه شود جمعه ی این هفته بیایی ؟
به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی