من هم یه همچین داستانی میذارم البته با اجازه
:redface:
در بعد از ظهر یک روز بهاری راهبه ای با یک کشیش به قصد منزل کلیسا را ترک کردند. کشیش به راهبه گفت که اگر مایل باشد می تواند او را هم به در خانه اش برساند.او هم قبول کرد .در بین راه کشیش نیم نگاهی به پاهای لخت راهبه انداخت راهبه که متوجه شد به...