نتایح جستجو

  1. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان ليوان و دانش اموزان استادي در شروع كلاس درس ، ليواني پر از آب به دست گرفت . آن را بالا گرفت كه همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد : به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50گرم ، 100 گرم، 150 گرم . استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نميدانم دقيقا وزنش چقدر است ، اما...
  2. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان مـــيخ و چكش یكي بود، يكي نبود؛ يك بچه كوچيك بداخلاقي بود، پدرش به اون يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني...
  3. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان معلم کودکستان و سیب زمینی معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به...
  4. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان مرد و دختر کشاورز مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و...
  5. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان آرزوی عجیب یك بنده خدایی، كنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میكرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت : خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟ ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى...
  6. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان فنجان قهوه فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ... اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم ... همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش...
  7. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان رنگ عــشق دختری بود که به خاطر نابینایی از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت و آن نفر پسركي بود كه دلداده اش بود ! به پسرك گفت اگر روزی بینایی ام را بدست آورم با تو عروسی می کنم. و پس از چند روز یک نفر چشمانش را به دختر نابینا داد و دختر طبیعت زیبا ، آسمان ، ماه و ستارگان ،...
  8. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان دختر و پیرمرد فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: غمگینی؟ نه مطمئنی؟ نه چرا گریه می کنی؟ دوستام منو دوست ندارن چرا؟ چون قشنگ نیستم قبلا اینو به تو گفتن؟ نه ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم راست می گی؟ از...
  9. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان یکی از بستگان خدا شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از...
  10. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان آخرین روز با هم بودن یک روز کامل با هم بودیم و خوش گذشت، اما نمی دانستیم این یک روز، آخرین روزیست که با هم هستیم. اگر به سرمان نمی زد که آن روز را با هم باشیم ، امروز بی هم نبودیم
  11. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان پیرمرد و صندوق صدقه پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد
  12. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    مورچه ی گرسنه ای به داخل سنگر یک رزمنده رفت بود ... .. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بودند . .. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی رابه خانه ببرم. .. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم
  13. hibye2020

    تاپیک سوالات الکترونیکی

    سلام به نظره من حتی اگر نمی خواین در کار خانه کار کنید بازهم گذراندن این دوره ها دید آدم رو درباره رشته الکترونیک بازتر میکنه ولی کلا نرم افزار های مفید:متلب پروتئوس اسپایس و ewb هست که البته اگر به اسپایس تسلط داشته باشید دیگه نیازی به ewb نیست موفق باشید :gol:
  14. hibye2020

    تاپیک سوالات مخابراتی

    سلام دوست عزیزم اگر میخوای کتاب حلل کارلسون را بخری کتاب حلل من از انتشارات علمیران مترجم : مهندس امیر ریخته غیاثی هست کتاب بدی نیست مساله ها را راحت حل کرده
  15. hibye2020

    we never get what we want we never want what we get we never have what we like we neve like...

    we never get what we want we never want what we get we never have what we like we neve like what we have still we live still we love still we hope and THIS IS LIFE!!
  16. hibye2020

    بازی با لغات زبان تخصصی برق

    سنسور sensor
  17. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان های پند آموز داستان های پند آموز یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ...
  18. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان های پند آموز داستان های پند آموز زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون...
  19. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان های تخیلی ایرانی داستان های تخیلی ایرانی چه کسی از ویس و رامین می ترسد و چرا؟ شاه شاهان « شاه موبد» که قصد ازدواج با « شهرو» ملكه زیبای « ماه آباد» را داشته در مقابل مخالفت « شهرو» با اوعهد كرد كه اگر شهرو، دختری بزاید نامزد شاه باشد. شهرو، «ویس» را زایید. مادر عهد شكست و او را به...
  20. hibye2020

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    داستان های پند آموز داستان های پند آموز من ماندم و قصه‌ای ناتمام تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، كفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را...
بالا