نتایح جستجو

  1. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    زندگی شعله زندگی شعله شعله از پدر و مادری بدنیا آمد که مادرش بیخیال بود و تا زنده بود 4 شوهر کرد.پدرش نیز معتاد بود..شعله 2ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند..بعد از رفتن مادر ، پدر هرروز تمام وسایل خانه را برای خرید مواد میفروخت.و از آنجا دربدری شعله آغاز گردید پدر و شعله مدتی نزد...
  2. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    داستان کوتاه - ماهک داستان کوتاه - ماهک ماهک قسمت اول مادرش ساعت پنج صبح بیدار می شد و به ترمینال می‌رفت تا از اتوبوس‌هایی که از بندر میایند سیگار بوکسی بخرد و فروش روزانه سیگار خود را تامین کند و بعد ماهک هفت ساله راحدود ساعت نه بیدار میکرد و بهمراه خود به بازار جهت فروش سیگار میبرد.پدر ماهک...
  3. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    ایگوانا (مارمولک شاخ دار) ایگوانا (مارمولک شاخ دار) ایگوانا (مارمولک شاخ دار) یکروز قبل از رفتن همسرم به شهرستان محل کارش ، ما با هم دعوای سختی کردیم . فردای آنروز با لبخندی موذیانه که معنیش این بود که من را شکست داده خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتنش من هنوز ناراحت آن دعوا...
  4. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    داستان کوتاه - نورجان داستان کوتاه - نورجان نورجان نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده...
  5. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    داستان کوتاه- دو دوست ، روزبه و پوریا- نویسنده: فاطمه امیری کهنوج داستان کوتاه- دو دوست ، روزبه و پوریا- نویسنده: فاطمه امیری کهنوج دو دوست - روزبه و پوریا پوریا ۸ ساله بود که آقا دُری بهمراه زنش از شهرستان کوچکی بعنوان سرایدار به تهران و ساختمان مهرگان آمدند. این شغل به واسطه برادرش که...
  6. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    داستان کوتاه- تی یان داستان کوتاه- تی یان برادرم که جنگلبان بود برای دخترکوچکش چنین تعریف کرد: صبح که رسیدم میمون ماده در حال زایمان بود و میمون نر هم درکنارش بود .تا نزدیکی ظهر میمون با درد شدید و تقلای زیاد بالاخره زایمان کرد .و یک میمون ماده کوچولو و زیبا بدنیا آورد که اسمش گذاشته شد تی...
  7. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    { داستان کوتاه- همسایه چپی} { داستان کوتاه- همسایه چپی} همسايه چپی سال 1355بود دو همسایه کنار هم در اتاقهای يك حياط با دیگر همسایگان زندگی میکردند. آنها تقریباً هر روز به همدیگر سری میزدند و احوالی از هم میگرفتند. سه روز بود که همسایه سمت چپی بعلت مشغله به مادر سحر که با هم دوست بودند،سر...
  8. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    { داستان کوتاه- سزای نیکی آخر شد بدی} { داستان کوتاه- سزای نیکی آخر شد بدی} سزای نيكی آخر شد بدی نازی و شکوفه دو همکلاسی دبیرستانی و دوست بودند كه در ماهشهر زندگی میکردند . نازی به اتفاق خانواده اش بمناسبت انتقال کار پدرش برای همیشه از ماهشهر رفت تهران . آنها مرتب در تماس تلفنی با هم بود...
  9. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    سلام. در واقع بیشتر مطالب خانم امیری داستان نیستند و اتفاقات واقعی هستند.
  10. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    { داستان کوتاه- گلدان عتیقه} { داستان کوتاه- گلدان عتیقه} گلدان عتيقه داشتم آشپزی ميكردم ، از رادیو محلی شنیدم كه گفت ، هر کس گلدان عتیقه و قديمی دارد فردا به این آدرس بیاورد و بجایش یک گلدان طرح جدید ببرد و در ضمن به بهترین گلدان قديمی كه از طرف داوران مشخص شد جایزه نفیسی ميدهند و گلدان...
  11. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    { داستان کوتاه- قسمت} { داستان کوتاه- قسمت} قسمت سپيده همکارمان تو زنگ تفريح درباره قسمت برای ما این چنین تعریف کرد : ما پنج ‌نفر همشهری به يه مركز روستا برای تدريس رفته بودیم ، با هم غذا می‌خوردیم و ميگفتيم و ميخنديديم و درخوابگاه مشتركی کنار هم مانند پنج خواهر ميخوابيديم . روزی مادر ساغر...
  12. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    {داستان کوتاه- پمپ ساز} {داستان کوتاه- پمپ ساز} پمپ ساز آن مادر این چنین تعریف کرد : سالهای پیش دو دختر بزرگم همراه با پسر و شوهرم ، در مغازه وسایل تلمبه و پمپ که در اصفهان داشتیم کار میکردند . یکروز یک مشتری خوب از جنوب برای چاههای آب مزرعه اش چند پمپ خرید،و از شوهرم نیز دعوت کرد که به...
  13. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    {داستان کوتاه- هاپو} {داستان کوتاه- هاپو} هاپو سگ گرسنه در کنار ظرف زباله بدنبال پیدا کردن تکه استخوانی بود که دو پسر از مدرسه برمی‌گشتند تا او را دیدند به فکر پیدا کردن سنگ افتادند ، يكی از پسرها به سرعت خود افزود و سنگش را با شدت تمام به سوی سگ پرت کرد ، سنگ رو کمر سگ خورد و ردی از خون از...
  14. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    { داستان کوتاه-زندان آرزو} { داستان کوتاه-زندان آرزو} زندان آرزو آرزو از کوچکی دختری گستاخ و پر رو و شرور بود در مدرسه زیاد با اين و اون جر بحث و دعوا میکرد ، به سن نوجوانی که رسید دور از چشم پدر و مادر قلیان و سیگار می‌کشید در ۲۰سالگی در خانه ، کسی نمی‌توانست او را بهيچوجه کنترل کند . یکروز...
  15. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    { داستان کوتاه- حکمت} { داستان کوتاه- حکمت} حکمت خدا - جوانمرد ( داستانی واقعی) بيش از سی سال پیش صبح زود هوا گرگ ومیش بود. پدر خانواده ، نهار را بست ترك موتور و بسوی کار براه افتاد . ربع ساعت بود که در جاده کوهستانی آغاجاری حرکت میکرد یه تریلی از پیچ روبرو منحرف شد و موتوری را درست ندید و او...
  16. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    {داستان کوتاه- همسایه ام مژگان خانم} {داستان کوتاه- همسایه ام مژگان خانم} همسايه ام مژگان خانم همسايه ام مژگان خانم برايم تعريف كرد تابستان پارسال روز یکشنبه ساعت چهار عصر پياده از خانه برای خريدی كوچك از سوپر نزديك به محله مان رفتم بیرون ، سرکوچه دوم که رسیدم یه ماشین ۲۰۶ به طرفم اومد و...
  17. جعفر طاهری

    داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    سلام سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و البته بعللی ، بخشی از آنها را فقط میتوان به شکل عمومی در اختیار دوستان تالار گذاشت ؛ همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه...
  18. جعفر طاهری

    [داستان کوتاه] شوتی

    شوتی صدائی كه از ناودان شنيده ميشد نشان از شدت گرفتن بارانی داشت كه از بعد از ظهر شروع شده بود . مادر تکه پلاستیکی روی سرش كشيد و تا در حياط رفت، صدایش را میشنیدم که با خود میگفت: خدایا امشب بارونته نبار ! به اتاق برگشت و بمن گفت: دختر ، هوا داره تاريك ميشه ، نميدونم چرا بچه هام نیامدند ...
بالا