چشمهاي خيس من بي هوا به جاده خيره ميشوند
عجب جاده سرد و بي رنگي انگار داره هواي دلتنگي
انگار بي تفاوت شده ام به جاده ايي كه از تو خاليست
چقدر غمنگيز است جاده اي كه در ان ردپاي تو در ان نباشد
چقدر بايد در پشت پنجره بشينم و بيادت مدام گريه كنم
تا كي اه بكشم و قطره قطره اشكهايم را به پايت بريزم
چه بخواهي چه نخواهي خيالم پر شده از حالو هواي بودنت
محال است قانع شم به صندلي خالي كناريم و نبودنت