(رها)
پسندها
1,761

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • می گویم ...
    بیا یک نیازمندی بنویسیم
    می دانی که من دیوانه ام !
    متنِ نیازمندی این باشد :
    با سلام!
    این یک نیازمندیِ شخصی نیست
    اما از زبانِ کسی نوشته می شود که به گمانش
    دارد کمی دیر می شود و اگر دست نجنباند
    این اهالی از دست می روند
    ما نیازمندیم!
    به آغوشی مطمئن
    به دلی مهربان
    به چشمانی آشنا
    به دستهایی گرم
    ما نیازمندیم !
    به بودنی بی رفت
    به اشکی از سرِ شوق
    به خنده ای از تهِ دل
    ما نیازمندیم!
    به بی نیازی از هرکس
    جز اول خدا
    بعد هم یک - او -
    که همه ی مواردِ ذکر شده را
    در یک کوله باری کوچک
    برایِ تنها - یک - نفر
    داشته باشد
    ما نیازمندیم
    عادل_دانتیسم
    دلخــــور ڪه میشَـوم , بغـض میــڪنم

    می آیم پشـت صفحـه ی مانیتــورم

    ڪامنـت مینویسـم ُ صورتڪ میگــذارم

    صورتڪی ڪه میخنـدد

    و پشتـش قایم میشــوم

    ڪه فڪـــر ڪنی میخنــدم

    و بخنـــدی...

    اشڪهایمـ میـــــــآیند و من

    مدام با صورتڪ مجازی ام میخندم
    هر بار کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم
    آنقدر که در من هراس از گرفتن دست هست
    ترس از گم شدن نیست....
    پنجشنبــه است
    به یاد آن عشق های بار بسته
    فاتحه ای ره توشه میکنیم
    باشد که پروردگار
    بيامرزدشان و بیامرزدمان
    به یاد همه آسمانی ها
    صلوات و قرائت فاتحه:gol:
    بخندید ...
    همه مشکل دارند…
    من دارم،
    شما هم دارید…
    همه بدبختی داریم،
    گرفتاری داریم و این موضوع تابع محل جغرافیایی آدمها هم نیست…
    یاد بگیرید بخندید…
    به ریش دنیا و مشکلات بخندید…
    به بدبختی‌ها بخندید…
    به خودتان بخندید…
    دو بار اولش سخت است،
    اما کم کم عادت میکنید و می‌بینید که رابطه خنده و گرفتاری،
    مثل رابطه خیار است و سوختگی پوست…
    درمانش نمی‌کند اما دردش را کم میکند.
    روزهایی میرسد که تاریک ست ... دلت میگیرد از هوای سکون و ساکن اطراف
    آن کشتی ِ به گل نشسته را میمانی که در سرزمینی غریب میان اندوه دریا ، مانده ست
    موج می آید ، اما قادر به تکان دادنش نیست ...

    دلت میخواهد این روزها را زودتر ورق بزنی شاید به قسمتی که درانتظار آنی برسی ...
    اما گویی این کتاب هیچ قسمتی برای تغییر این ریتم ندارد .. و داستان به پایانی خوش نمیرسد
    دیگر هیچ چیزی باعث امیدواری نیست ... و رنگ زمان ، همیشه خاکستریست
    دست میکشی به رویاها ، اما حتی رویاهایت هم دیگر قشنگ نیست

    لحظه های ِحُزن ،بی هیچ ردی از خود همواره جاریست
    سلام دوست عزیزم خوبی؟
    ممنون که به یادم بودی عزیزممم:gol::heart:
    همیشه موفق باشی.
    گاهی پیش می آید که دلت یک اتفاق خوب میخواهد
    اتفاقی که از روزمرگی نجاتت دهد
    اتفاقی که حالت را خوب کند
    حتا حاضری در هوای یخ زده ی زمستان پیاده قدم بزنی، به هوای اینکه آفتابی
    بتابد و تو را گرم کند
    نمی دانی چه می خواهی
    فقط می گویی منتظر یک اتفاق تازه هستی
    به ترنمی دلبسته می شوی و روزی هزاربار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی
    اما باز هم نمی دانی که چه می خواهی
    آشفته و بی قرار هستی
    و باز هم نمی دانی که چه می خواهی
    من راز این بی قراری ات را می دانم
    دلت یک دوست می خواهد
    کسی را که فقط بشود با او چند کلام حرف زد
    شاید هم گاهی دلت یواشکی چیز بیشتری بخواهد
    شاید هم دلت به سرش زده باز عاشق شود ..
    شیما_سبحانی
    در زندگی همیشه ما برخی افراد را از دست نمی دهیم
    گاهی دیگران ما را از دست می دهند
    گاهی لازم نیست نگران خاطرات بود
    گاهی باید نگران خودت باشی
    تا آینده را درست تر بسازی
    گاهی باید حواست باشد تا به هر نگاهی لبخند نزنی
    تا از محبتت سو استفاده نشود
    گاهی باید برخی رفتارها را
    یک به درک بدرقه راهشان کنی
    آسوده باشی و به خودت فکر کنی همین
    پس زندگی زیباست و ادامه دارد
    ممنون همچنین شما بزرگوار ضمنا از نوشته های زیباتون در وب نوشت هم تشکر میکنم;)
    اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در
    آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که
    تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را
    می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما
    دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها
    علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا
    ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی
    که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی
    در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی
    آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل
    امروز خواهد بود و روز بی ارزشی خواهی داشت...همراه با عشق.
    گابریل گارسیا مارکز
    به سالمندان
    می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. چه
    چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام ... یاد گرفته‌ام همه
    می‌خواهند بر فراز قله‌ی کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه
    است. یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا
    ابد اسیر عشق خود می‌کند. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به
    پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند. چه چیز‌ها که
    از شما یاد نگرفته‌ام ... . احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا...
    راه را از‌‌ همان جایی ادامه
    می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین
    هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر
    لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در
    آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر
    عاشق نمی‌شوند، بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. به بچه‌ها بال
    می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند
    خداحافظی يا وصيت نامه یکی از غول های ادبیات قرن بیستم و برنده نوبل ادبیات، خالق صد سال تنهائیگابریل گارسیا مارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و می‌داند عمر زیادی برایش باقی نیست.بخوانید چگونه در این نامه‌ی کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی می‌کند: اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد از این فرصت به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقیناً هرچه را می‌گفتم فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم.
    مي گويند قلب هر کس به اندازه ي مشت بسته ي اوست
    اما من قلب هايي را ديده ام که به اندازه ي دنيايي از محبت عميق اند
    دل هاي بزرگي که هيچ وقت در مشت هاي بسته جاي نمي گيرند
    مثل غنچه اي با هر طپش شکفته مي شوند
    دل هاي بزرگي که مانند کوير نامحدودند
    و تشنه اند، تا اينکه ابر محبت ببارد
    در عوض دل هايي هم هستند
    که حتي از يک مشت بسته ي کوچک هم، کوچکترند
    و تو مي خواهي بداني قلبت چقدر بزرگ است؟
    به دستت نگاه کن ...!
    وقتي که عشق و مهرباني را به ديگران تعارف مي کني ...
    خودآزاری...
    یک وقت هایی هیچ مرگت نیست
    ولی دلت میخواهد یک مرگیت باشد...
    یکی باشد که هی به او فکر کنی
    و او هیچ به تو فکر نکند
    انگار مرض داری
    خودآزاری که دنبال دستمالی بگردی برای سری که بی سوداست
    به فکر سودایی...
    نمیروی دنبال کسی که در سرش هوای توست برعکس میروی به هوای کسی که اصلا حواسش
    به تو نیست...
    یک جور کشش احمقانه داری به بی محلی
    به سردی
    به جذابیتی پر غرور....
    یک وقت هایی خودت هم نمی فهمی چرا!؟ ولی وارونه ای...
    لج می کنی...
    از خودت میرانی
    خود رانده می شوی
    و باز به این وارونگی بی دلیل ادامه میدهی...
    تقصیر تو نیست شاید...
    می دانی انگار همه ما به دنبال آن " دست نیافتنی" هستیم
    همیشه میدویم میجوییم!
    و آنقدر به دوردست ها خیره ایم
    که آن کس را که پا به پایمان دویده نمی بینیم
    کلا ما همیشه دنبال بهانه ایم تا کسی را که دوستمان دارد جا بگذاریم
    او چشم بگذارد،تا ده بشمارد و ما به آنی غیب شویم!
    پریسا_زابلی_پور
    زور ممنون ایوه ش هوش خوتان بیت
    منیش زور پی شاد بووم ک دیتانم دوای ماوه یه کی زور
    سپاس هه ر وه ها
    توکل ب خودا ده گوزریت
    شه ویکی رازاوه و پر له هست تان بیت
    ایشالا
    به چاوان له خدمت دام
    به سلامتی؛ سه ر که وتو بن یا خودا
    اخریتی ایدی زورم نماوه
    ۲۰ روژم ماوه
    چ خبر له ایوه؟ به چیوه خه ریکن؟
    سوپاستان ده که م گیانا
    زور باشه ایشالا ک ب خوشی بگذره
    ریزتان هه یه خوش بن یا خوا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا