روزی مرد ثروتمندی ، پسر کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که  در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.  در راه  بازگشت ، مرد از پسرش پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟  
پسر کمی اندیشید و سپس گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا .  
ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .  
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
  در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می کرد .
  پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !