درهر ثانیه
تکه ایی از خودم را می سازم
تکه های کوچک
کنار هم
همانند پازلی
که گسترده شده از فرش
تا عررش بی نهایت
و هر ادم
چه دانسته و نادانسته
در حال ساختن
پازل خودش است
و هر ادم
در هر لحظه
پا در بهشت
یا جهنمی می گذارد
که خودش خواسته و ساخته
به نظر
امشب
دل ابرها گرفته
و طاقت بارن به سر امده
و شب درسکوت پیاده رو ازادانه قدم میزند
و من
پر از اندیشه های نم خورده
و چرا هایی که بغض شدند
بغض هایی که تا گلو رسیدند
و گلویی که سکوت کرد
و خاطرات ادمهایی که
دلیل گفتگوی من
با
خدا شدند
ندانستیم و دلبستیم نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود به زیبایی رویا بود
نمیدیدیمو میرفتیم هزاران سایه با ما بود
سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی هارو تو هم هرگز نپرسیدی