به نام خدایی که در این نزدیکی است...
مترسکی را دیدم 
رها بسوی باد و مهاجم بسوی من ...
سوال کردم،
 آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده ای؟
از لاک خودت بیرون بیا ؛ از چهارچوبی که تو را به بند اسارت میکشد رها شو ...
بخند و شاد باش 
دل ببند و از دلدادگی هز کن ...
از حضورت در دنیا لذت ببر ...
تمسخرانه پاسخم داد و گفت ..
مرا به شادی چه کار ؟؟
دل به چه دردم میخورد؟
در ترساندن
 و آزار دیگران لذتی بیاد ماندنی است
 من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم
دنیای من خوب است پر از واهمه آدمها و ترس کبوتران ..
پر از لحظه های وحشت و هراس جنبندگان 
آنقدر که کابوس شبانه شان میشوم ...
اندکی اندیشیدم  ......  و سپس گفتم
 ...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت.. تو اشتباه می کنی ؛ امکان ندارد ...
 امکان ندارد  کسی چنین لذتی را ببرد  ؛ 
کسی نمیتواند باعث آزار و اذیت روحی کسی شود..
کسی نمیتواند دلهره و هراسه دلگیر کسی شود ..
کسی نمیتواند ...
 مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد....
فقط از کاه ..