خواستم بدانی من دارِ ِ قالی نگفته هایم را بساط کرده ،،،
هرجای سکوت که دلم گرفت برایت واژه گِرِه می زنم...
تعدد عبورهایم از تقاطع مرز "خیــــــــــــال" و "واقعیت" را می شمارم...
و به جان خودم جریمه می خرم..
می دانی؛؛؛؛ هوای بودن سنگین شده...
ما بچه ماهی های کوچک...خسته از تجمع آب های بالای سرمان...
جست و خیز "آزادی" را نفهمیده...کوسه های گرسنه را قربانی می شویم..
زیر بار تکـــــــرار بودنمان
از دیروز بگیر..تا امروز و فردای نیامده...
فقط فهمیدن زمان را عقربه بازی می کنیم..