رجایی اشکان
پسندها
15,544

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آره باران خوبه.خیلی خوب.باشه نصیحتش کنید اون آرام تر از اینه که حرفی بزنه.حرفتونو گوش میکنه
    سلام
    کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود وبه ویترین فروشگاهی نگاه می کرد ...
    زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد. و برایش لباس و کفش خرید و گفت : مواظب خودت باش ...
    کودک به چشمهای زن خیره شد و پرسید : ببخشید خانم شما ...
    شما خدا هستید ؟! زن لبخند زد و پاسخ داد : نه ... من فقط یکی از بنده های خدا هستم . کودک گفت : مطمئن بودم که با او نسبتی دارید ...
    گاهی دیده اید کسانی را که به خاطر نسبت داشتن با شخص بزرگی مباهات می کنند ؟
    براستی چه افتخاری بالاتر از اینکه ما با خدا نسبت داریم !انسانها خدا نمی شوند ، اما می توانند خدا گونه شوند ، و انسان خدا گونه کارهای خدایی می کند .
    من خدایی دارم ! زیباتر از باران،پاک تر از برف،آرام تر از دریا،خدایی دارم که منت می گذارد و قدم می زند در لحظه لحظه های زندگیم.خدای من ،خدای من است .باکسی کاری ندارد.
    "زهرا"
    این روزها ﺩﻭﺭﻩ ﺩﻭﺭﻩ ﻯ ﮔﺮﮒ ﻫﺎﺳﺖ
    ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﺷﻤﻨﯽ
    ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺧﻴﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻧﯽ
    ﻣﺎ تاوان ﮔﺮﮒ ﻧﺒﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻴﻢ
    ﻫﻤﻪ ﺧﺮﺍﺑﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﺍﺑﯿﻢ !
    ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻻﻑ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ و ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺧﻼﻗﯿﻢ
    ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺍﺧﻼﻕ !
    ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍهی های ﻣﺎ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
    ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﺒﻮﺩﻫﺎ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ
    ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
    ﻣﺎ ﻗﺎﺗﻼﻥ ﺭﻭﺡ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ بی اعتنا ﺑﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﯾﻢ …:que:


    آرزویم برایت این است :
    در میان مردمی که می دوتد برای زنده بودن...آرام و قشنگ قدم برداری برای زندگی کردن....!
    قسمت شاید تا دیروز در ذهن من بخشی از انار دانه شده ای بود که با مهربانی به کسی تعارف میکردم و میدادم یا نصفی از سیبی بود که در زنگ تفریح های کودکی گاز نمیزدم تا بشود با کسی شریک شد ، اما حالا لمس میکنم ، قسمت شاید معنیش یک جور عوض شدن تقدیر و حادثه در سرنوشت و کشیده شدن انسان به مقصدی بی آن که خودش بخواهد و تصورش را بکند باشد بی وقت دریا رفتن ، بدون اجازه کاری را کردن و حسی که تو را به درون دریا می کشد .
    امروز را به باد سپردم
    امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
    دانم که بامداد
    امروز دیگری را با خود می آورد
    تا من دوباره آن را
    بسپارمش به باد


    نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت....
    مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
    (گاهی یادم میرود که هستی ؛کاش بیشتر نسیم می وزید...)
    وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود
    دکتر شریعتی

    این عکس یه هداوناخ هستش و کودکی چقدر زود گذشت
    ممنونم بخاطر شعر زیباتون
    وقتی می روی تمام چیزهای عادی
    یادگاری می شوند
    حساس می شوند
    تَرَک برمی دارند
    بر مبل نمی شود نشست که تو آنجا نشسته بودی
    هوا را نمی شود نفس کشید که عطر تو آنجا مانده است
    وقتی نیستی همه چیز تو را یادآوری می کند
    تو را و نبودنت را
    حالا میدانی چرا همه چیز یادم مانده؟
    زندگی درست مثل نقاشی کردن است
    خطوط را با امید بکشید
    اشتباهات را با آرامش پاک کنید
    قلم مو را در صبر غوطه ور کنید
    و با عشق رنگ بزنید


    [IMG][IMG]
    [IMG][IMG][IMG]
    [IMG][IMG]
    خداغریبـــــــــــه
    که دوستش داریم واسه حاجت...
    غریبه....می پرستیمش واسه جنت..
    غریبه...ک به تنهایی کرده عادت....
    توراه پاکی....زدیم به خاکی....
    چه عاشقی چه مجنونی چه سینه چاکی....
    جای حرم کیش....جای پرچم دیش....
    چه ساده برمقدسات میشه هتاکی...
    این وضع ناموس...کوکف افسوس...
    نکشیدیم خجالت ازچادرخاکی...
    دیگه شیطان شد..ایاک نعبد...
    ببین خدارو ول کردیم میگردیم باکی....
    بگوخدا رحمی به حالم کن...
    لکه ی ننگم ..زلالم کن....
    عشق خودت رو مدالم کن...
    خدااااااااااا حلالم کن خدااااااا حلالم کن...
    عاشقت خواهم ماند، بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت
    بی آنکه بگویم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهم داد
    بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد
    بی هیچ حراراتی اینگونه شاید احساسم نمیرد.
    وقتی نوشته هایم به پایان رسید، قلم از فرط خستگی به خواب:hypocrite: رفت.


    .
    .
    .
    مهم : گنجینه تالار - رزومه اعضای تالار مهندسی معماری
    جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدم

    او به فراغت من به فراقت یارم از من بی سببب رنجید و رفت

    گریه را دید و بر من خندید و رفت

    وقت رفتن دیگر از ماندن نگفت

    قصه ناگفته ها را نشنید و رفت

    تشنه بودم همچو دشتی پر عطش

    مثل باران بر تنم بارید و رفت

    گل فراوان بود از باغ من

    غنچه ای نشکفته را برچید و رفت

    بی تو پیمودن شب ها شدنی نیست

    شب های پر از درد که فردا شدنی نیست

    گفتم که برایت بفرستم دل خود را

    افسوس که نامه دلم تا شدنی نیست


    :heart:
    چه سخت است، تشیع عشق بر روی شانه های فراموشی
    و دل سپردن به قبرستان جدایی وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست،
    تا رهگذری، بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند
    سلام جناب
    خوبین؟
    خب هر روز که نمیذارم . همینجوری هم همه میگن خود شیفته وای به حالیکه یکسره بخوام مطلب بذارم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا