تمام چوپانان می میرند توی دست های جهان
من اما کاش توی دست های تو ای طبیعت!
توی دست های تو جان بدهم
اما نه چنین بی کس نه چنین تنها
کاشکی فصل ها بفرسایند مرا
من خودم را اما به تو تسلیم می کنم
ای طبیعت!
با تشنگی و گرسنگی ام
اگر می شود تو فقط نان و آب ام ده!
دیگر هیچ چیز را یارای فریب ام نیست
نه!
این خنده نه بر خورشید که به خویشان است
من اما دلم نمی خواهد
که به هیچ بخندم
نه!
باشد که گم شود تیره بختی من...