بگذار بگويم كه
از سراب اين و آن بريدم
من از عطش
ترانه آفريدم
به سمت ماندنت
راهي نميشوي چرا
گاهي ستاره هديه كن
به مشت پوچ شبها...
.
.
.
.
تا من بگيرم از دلت همه بهانه ها را
آشوبم
آرامشم تويي
به هر ترانه اي سر ميكشم تويي
سحر اضافه كن به فهم آسمانم
بيا كه بي تو من
غم دوصد خزانم...
باز آ كه جز تو
جهان من حقيقتي ندارد
تو ميروي
كه ابر غم ببارد...
به سمت ماندنت
راهي نميشوي چرا
گاهي ستاره هديه كن
به مشت پوچ شبها
شمرده تر بگو
بامن
حروف رفتنت
تا من
بگيرم از دلت
همه بهانه ها را
آشوبم
آرامشم تويي
به هر ترانه اي سر ميكشم تويي
سحر اضافه كن به فهم آسمانم