mani24
پسندها
36,501

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره


  • لحظه های دلتنگی ام ...

    من .....خاطره به خاطره .....مرور میکنم اوای درونم را ...

    سکوت میکنم ...عاشقانه هایم را ...

    سکوت میکنم نگاهم را ...

    وتنها ورق های دفترم را با سکوت دلم ......نگاهم ....احساسم .....مینویسم.......


    مانی
    دوست دارم نشستن در ساحل دریا را ....

    لحظه هایی که حرف سکوت کرده ای را دردلم دارم

    دریا را راز دارم میدانم

    هر نسیمی از دریا .....بوسه هایی دارد از جنس نوازش ....

    و اغوشی که در برمیگیرد اغوش ظریف مرا ....

    صدای دریا زمزمه هایی را از عشقش به ساحل .....برایم بازو میکند که او نیز بی تاب است ....

    دریا سکوت را به امواجش میخواند ...

    ساحل همان میعادگاه عاشقانه های من و دریاست .....

    مانی

    از آدم هـ ـآ بگــ ذر !

    دلـَ ـت را گنده تــَر کـُـ ن

    نـ ـآراحتِ این نبـ ـاش
    ...
    که چـ ـرا جاده ی رفاقــَ ـت با تـ ـو همیشه یکــ طرفه استــ . . .

    مهـ ـم نیست اگر همیشه یک طرفـ ـه ای . . .

    شـ ـآد باش کـ ـه چیزی کم نگذاشتـ ه ای

    و بدهکـ ـارِ خودت ، رفاقتـ ـت و خدایتــ نیستی . .
    خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته

    بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم

    بیا تا دل کوچــــــــــکم را

    خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم

    خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره

    که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم

    بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن

    که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم

    خدایـــا کمـــک کـــن

    که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد

    کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش

    مبـــادا بمیـــرد

    خــــدایــا دلــــــم را

    که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت

    اگر چه شــــــکســــــته

    شبــــی می فرســــتم بــرایــت...

    من هنوز منتظرم.
    لیلی و مجنون تنها یک بار رخصت دیدار یافتند و چون به یکدیگر رسیدند ،

    لیلی از مجنون به رسم عشاق چیزی طلبید......


    مجنون گفت :

    از دو جهان جز این جان ناقابل چیزی ندارم....!!!!!

    لیلی گفت:


    جان تو به چه کار آیدم ؟؟ چیز دیگری ببخش.....!!!!



    مجنون اندیشید و سپس از آستر جامه اش سوزنی بیرون آورد و داد به


    لیلی.........!!!!!

    لیلی پرسید : این چیست....؟؟؟

    مجنون گفت :

    آن خارها را که روزها در بیابان از سرگشتگی عشقت در پایم رخنه می کنند ،

    شب ها این سوزن بیرون می کشم.....!!!

    لیلی را غم در چهره پیدا شد و گفت :

    ناراستی ات در عشق معلومم شد.....

    تو خار راه عشق مرا از پای بیرون می کشی...!؟
    قسم خورده بودم هرگز خود را فراموش مکنم

    عهد بسته بودم که تنها خود را به خاطر خود دوست داشته باشم


    چشمان خویش را در برابر هیچ چشم دیگری نگشایم وتنها با خود اندیشه کنم


    اما تو آمدی وسوگند مرا شکستی


    چشمانم را در برابر چشمانت گشودم عهد خویش را فراموش کردم


    وخود را به خاطر تو فراموش کردم باخود اندیشیدم فقط برای تو


    نمیدانی با من چه کردی سراسر وجودم را از من گرفتی

    دیگر توانی برایم نمانده جز تنها عشق ابدی تو


    آمدی وبا آمدنت برای همیشه شکستم صدایم زدی وهمراه صدایت درخود محوشدم


    باورم باورتو بود وبودنم بودن تو

    دوستت دارم
    چه زیباست ......ان زمان که نگاه عاشقم را دعوت به هم اغوشی میکنی ...


    و دیداری را از دل برمیگزینی .......


    چه عاشقانه دستانم را دعوت به حصار دستانت میکنی ....در شبی از محفلی عاشقانه ...


    مرا در خود بگیر ....ای همدم من ......


    دوستت دارم ....زندگی من .....






    Click here to view the original image of 1600x1200px.
    عشق من

    میدونی همه ی زندگی منی .....

    میدونی جان من به نفسهای تو بسته است ....

    میدونی تمام شب به شوق دیدار تو پلک هایم را بر روی هم میذارم که چهره ی تو بینم ....

    میدونی که وجودم از وجود تو گرفته شده ........

    من هیچ چیز را بدون تو نمیخواهم چون همه ی دنیای من توئی ...

    عشق من ....
    زندگی من ..

    دل به دل میگوید که دلدار کیست ...که صندوقچه ی اسرار خاطرات چیست ...

    دلم غوغای عشق است و بس ..

    مگر عاشقی کار دلدار نیست ؟

    پس چرا تورادراین محفل رویایی زمزمه یار نیست ؟

    من مملوء از هر چه احساس دلواپسی ..تو را میجویم وانتظارم را پایانی نیست ..

    کجایی یار من ؟...که من از احساس تو در قلبم سرشارم و بس ...

    مرا شمیم بی قراری جوشان است و بس ...

    توئی تکیه گاه من ..

    مرا حبس کن در اغوشت ...که تو را زندانی از ابدیت ترانه ی ارامش است ...

    میخواهم ساکن شوم دنیا را

    دنیای من اغوش توست ..

    ساکن شوم کوچه های عشق را

    که همان قلب توست ...

    میخواهم بشنوم نغمه های روز های زندگی در سایه ی عشق را ...

    که همان ترنم صدای توست ..

    میخواهم .. عطر نفسهایت را در نوای کوچه باغ عشق ساکن نشینم ...

    که همان نفس کشیدن ازبازدم نفسهای توست ..

    مرا همراهی از دل باش ..مرا همراه روزهای وصال درمیعادگاهمان در اغوش یکدیگر باش ...

    دوستت دارم

    شاهزاده ی من ...

    این قلب من یک امانت است از طرف من به تو تا لحظه ای که نفس میکشم

    احساسات من امانتیست به تو از طرف قلبم تا لحظه ای که جان دارم.

    این عشقم امانتیست از طرف قلبم تا لحظه ای که تو را دارم.

    بپذیر از من ، آنچه که میتوانم در راه عشقت فدا کنم.

    مرا ببخش اگر جز این امانتی چیزی در وجودم ندارم.

    همین قلب را دارم که آن هم روزی فدایت میکنم .

    همین چشمها را دارم که در راه عشقت جز اشک ریختن هیچ کاری ندارد.

    احساساتم نیز که در راه عشق تو ،تنها برای تو است.

    کاش میتوانستم پرواز کنم و ستاره ها را برایت بچینم ، کاش میتوانستم خورشید شوم و برای تو بتابم ،

    کاش میتوانستم قطره ای شوم و بر روی تو ببارم ، کاش میتوانستم همچو آسمان سرپناه تو باشم.

    همین قلب را که دارم ، انگار تو را دارم ، میخواستم قلبم را به تو هدیه دهم ترسیدم از فردا که این هدیه را دور بیندازی ،

    آن را به تو امانت دادم که اگر روزی خواستی آن را به من پس دهی تو درون آن باشی.
    هرگاه دلت هوایم را کرد،

    به آسمان بنگر و ستارگان را ببین

    که همچون دل من در هوایت می تپند
    دلم آرامش دریایی میخواهد !



    که در پس تلاطم موجهایش



    صدای عشق نوازشگر لحظه هایم باشد...



    " دلم تو میخواهد "
    این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟ یعنی تو باور می کنی؟ شمرده ای؟ کی شمرده است؟ جز سیاستمدارها دیده ای کسی آدم بشمرد؟ باور نکن نارنجی! باور نکن سبز آبی کبود من! باور کن همه ی دنیا فقط تویی و برخی دوستان، بقیه هم تکراری اند! "عباس معروفی"
    اسمانم را برای از تو نوشتن از خدا خواستم ....

    تمام هاله احساسم را به دور پیچک محصور کرده عشق سرودم ....

    من عاشقانه نوشتن از تو را با تمام وجودم دوست دارم .....

    اسمانم ...فاصله را با دمیدن احساس عشق مایوس میکند ......حسرت دوری دلها را به فاصله ها میبارد ....و عشق را با

    نزدیکی دلها تقدیم میکند ...

    من تو را میسرایم .....از انسوی دریاها .....زندگی من...


    من را نفسش می خواند
    اما نمی دانم چـــــرا
    وقتی مرا ترک کرد

    بی نفس …

    هرگز نمرد … !
    آیا دیده اید انسانی بی نفس زنده بمـــــاند … ؟!





    عشق من

    قلبم را تا به ابد به تو هدیه میدهم ......

    نگاهم را

    دستانم را به تو هدیه میدهم ..

    امانتی از من به تو ..باورم را به تو هدیه میدهم ....

    من یک انسانم ....از جنس خاک ...از جنس اب ...از جنس باد ...از عشق هوای نفسهای پروردگارم ...

    پیچک عشق را در وجودم نهفته ام ...و تو را محصور عشقم میکنم ...

    مگر میشود بی تو بود ، آنگاه که تویی تنها بهانه برای بودنم!

    بوی عطر تنت را مدت هاست به انتظار نشسته ام ...

    با نگاهم به دنبالت میگردم ...

    توئی تنها بهانه دلخوشی هایم

    تنهایت نمیگذارم ....

    رهایت نمیکنم ....


    تو با نگاهت ..عشقت را در قلبم میپرورانی ....

    دوستت دارم ....

    زندگی من .....


    غریب تر از زنی که اشک می ریزد؛

    مردیست که هنوز نمی داند چگونه او را آرام کند ...




    دلتنگ که باشی ،

    آدم دیگری می‌شوی

    خشن‌تر.. عصبی‌تر.. کلافه‌ تر و تلخ‌ تر

    و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری نداری

    همه اش را نگه میداری و دقیقا سر کسی خالی میکنی ،

    که دلـتنگ اش هستی...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا