میخواستم خراب نگاهش شوم ... نشد ..
بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم ... نشد ... میخواستم که در دل شب ها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم ،نشد ...
میخواستم دریچه ی پژواک خنده اش،
یا آینه مقابل آهش شوم ... نشد ..
گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم ،
بی چشمداشت !
پشت و پناهش شوم ... نشد ...
میخواستم حادثه باشم برای او ...
شیرین و تلخِ قصه راهش شوم ...نشد ...
میخواستم به شیوه ی ایثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم ... نشد ...
گفتم به خود" همیشه " ی او می شوم
ولی !حتی نشد که " گاه به گاهش " شوم ...
نشد ...
"عباس عسگری پور"