حوالی باران، قدم زدن در هوایت را دوست دارم. باران می بارد و در فکرم دنیا خلاصه می شود زیر چتر تو. این خیابان اگر حسادت نکند تا بیایی تنهایی ام
را با تو رنگ می کنم. درد هایت را سفید می کشم دلتنگی هایت را خاکستری. تناقض هایم را رنگ می کنم کمی تیره میان دلم. تا نبینی پشت این چهره
ی آبی چه طوفانی می گذرد. سرخی چشم هایم به نیلی نگاهت، در. داستان من و توست اما چه رنگین کمانی شود آخر. من این جا با دست هایی
خالی، آسمان با دلی پر اما تو نباشی آخر این همه دلتنگی را چه کسی گردن می گیرد؟