روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
من مي شناختم او را
نام تو راهميشه به لب داشت
حتي
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بي نام و بي نشان
آن مرد بي قرار
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
و گفت وگو نمي کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسايه
شبها به کارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي کشيد
و در تصورش
تصوير تو بلندترين سرو باغ را
تحقير کرده بود
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زيست
پاکتر از چشمه اي نور
هم چون زلال اشک
يا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتي به ياد روي تو مي بود
مي گريست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوي ديدن رويت را
حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت...
حميد مصدق