آدم برفی کوچولو از مادرش پرسید: «عشق چیه؟» جواب شنید:«پسرم این  چیزها    برای ما خطرناکه. حتی از خورشید هم خطرناک تر» پدرش بخاطر همین سوال  او را    حسابی تنبیه کرد و گفت: « کله این بچه بوی قرمه سبزی میدهد و باید    مواظبش  بود» یک روز صبح آدم برفی کوچولو با صدای جیک جیک پرنده ای از خواب    بلند  شد. نمیدانست چرا قلبش تندتر از همیشه میزند؟ گرمش شد, ذوب شد و    دیگر  نبود...