MARIA RED
پسندها
13,781

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • حال ندارم
    داره خاموش میشن ولی عکس جاشمعیای خوشگل چوبیمو واست میفرستم اگه دوسداری
    سلامتی عشقمممممم
    بیا ببین چه فضا رو معنوی کردم شمع روشن کردم +عود هندی
    دلم واسش تنگولیده بود
    الان که شیطنتهاتو میبینم فهمیدم که چقد شبیه بابات هستی
    سلام دوستم... شادی و نشاط طعم زندگیت.

    بهتری عزیزم؟
    عزیزم...
    تو هر چی بگی قبوله:)
    ولی خوب درستش حنانه ست نه هنانه :)
    خـوشبختی یـعنی:
    در خـاطر کـسی مـاندگاری کـه....
    لـحظه هـای بـودنت را بـا تـمام دنـیا مـعامله نـمیکند...!
    حس می کنم دیگه دوسم نداری حس می کنم زیادیه وجودم
    چرا به این زودی ازم بریدی من که گل سر سبد تو بودم
    حس می کنم تو این روزا نمی خوای یه لحظه هم حتی منو ببینی
    کاش می دونستم عشق دیروز من فردا که شد تو با کی همنشینی

    دوسم نداری می دونم دوسم نداری
    اما تو چشمات می خونم که بیقراری
    خدا کنه که برگردی تو پیشم
    بدون تو من دیوونه میشم

    حس می کنم حضورِ من کنارت باعث دلخستگی تو باشه
    شاید سفر رفتن من یه فصل تازه ای از زندگی تو باشه
    حس می کنم باید ازینجا برم جایی که هیشکی راهشو بلد نیست
    باید برم که قدرمو بدونی یه مدتی تنها بمونی بد نیست

    حس می کنم دیگه دوسم نداری حس می کنم زیادیه وجودم
    چرا به این زودی ازم بریدی من که گل سر سبد تو بودم

    دوسم نداری می دونم دوسم نداری
    اما تو چشمات می خونم که بیقراری
    خدا کنه که برگردی تو پیشم
    بدون تو من دیوونه میشم
    میگی با من که باشی هرچه باداباد
    حتی باشم تو ناکجا آباد
    میسپاری تقدیرت رو دست باد
    فکر ما درگیر فکر تو آزاد
    میگم آیندم با تو چی میشه
    میگی قسمتت هرچی بود همون میشه
    میگم این طرز فکرو از سرت دور کن
    میگی من همینم تو اخلاقتو با من جور کن
    هی سره ما کلاه میذاری منه ساده ی پا پتی
    میگم اینجوری نمیشه میگی اصلأ اینجوری راحتی
    میگم ولم کن نمیخوام بسه کم ما رو بچرخون
    اگه قسمت ما اینه باشه خیالی نیس بچرخون

    هی وعده دادی برات اینجور صلاحه
    هی میگفتم نه این فکرت اشتباهه
    هی میگفتی نه این قصه جور دیگه س
    هی میگفتم نه تو کفش تو یه ریگ هس
    هی میترسیدم باهام بازی در بیاری
    من برم فردا پشتم حرف در بیاری
    هی میترسیدی من از تو بترسم
    میگم بدونی من از گرگ میترسم
    خداوندا نمی دانم که میداند
    ولی اینقدر می دانم تو می دانی
    خداوندا از این دلهای سرد و بی روح
    چه می دانیم
    ولی انقدر می دانم تو می دانی
    خداوندا شده دنیا سراسر تیره و ظلمت
    خداوندا شده گلخونه دلها
    زرد و پژمرده
    خداوندا گرفتاریم
    گرفتاریم در این شبهای ظلمانی
    کسی جز تو نمی داند
    خداوندا تویی تنها فریاد رس
    خداوندا تویی امید این دلها
    خداوندا تویی قادر
    توی حاکم
    مدد را از تو میخواهیم

    خداوندا
    مدد کن بر مددجویان
    کوچک که بوديم چه دل هاي بزرگي داشتيم
    اکنون که بزرگيم چه دلتنگيم
    کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را
    از نگاهش مي توان خواند
    اما اکنون اگر فرياد هم بزنيم کسي نمي فهمد
    و دل خوش کرده ايم که سکوت کرده ايم
    سکوت پر بهتر از فرياد تو خاليست
    دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد
    بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!!
    پس از آفرینش آدم

    خدا گفت به او: نازنینم آدم،

    با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.

    آدم آرام و نجیب آمد پیش

    زیر چشمی به خدا می نگریست

    محو لبخند غم آلود خدا

    دلش انگار گریست.

    "نازنینم آدم

    ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )

    یاد من باش که بس تنهایم"

    بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،

    و به خدا گفت:

    من به اندازه ی...

    من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه...

    به اندازه عرش... نه... نه

    من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من

    دوستدارت هستم.

    آدم کوله اش را برداشت.

    خسته و سخت قدم بر می داشت،

    راهی ظلمت پر شور زمین.

    طفلکی بنده غمگین ، آدم

    در میان لحظه ی جانکاه هبوط ،

    زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:

    نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من

    نه به اندازه ی عرش،

    نه به اندازه ی گلهای بهشت

    که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.

    نازنینم آدم، نبری از یادم!
    گاهی وقتها نوشتنت نمی اید!

    قدم زدن را هم دوست نداری...

    چای هم برایت بی مزه شده...

    از سیگار کشیدن میترسی..!

    از حرف زدن با دیگران حالت بهم میخورد...

    حتی اعصابت هم خورد نیست...

    خسته نیستی،

    دل زده نیستی،

    اما تا دلت بخواهد غم داری...

    شاید الکی !!
    سخت ترین دو راهی:

    دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است

    گاهی کامل فراموش میکنی و بعد

    می بینی که باید منتظر می ماندی

    و گاهی آن قدر منتظر می مانی

    که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی.
    مدام دلم می گیرد!

    می دانم ذهنت انباشته از این گلایه های تکراری ست!

    ... و در آغاز فقط کلمه بود و کلمه خدا بود...

    پس چرا دیگر زمین،

    هرگز باران رمان های قرن نوزده و بیست را بر خود ندید؟

    هیچ علف خشکی با باد نرقصید

    می سازیم و ویران می کنیم!

    انسان موجود خوبی نیست!

    به تعداد هر نفرمان کلمه وجود دارد!

    پس و در آغاز فقط کلمه بود...

    کلمه ی کی بود؟

    تو؟ من؟ او؟ کی؟

    ما سم مار را با پادزهر خنثی می کنیم

    اما سم کلمات را چه گونه؟ نمی دانم...

    حالم خوب نیست!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا