اینم چهارمی
بزه گفت :حالا من برای جنگ حاضرم. رفت عقب و اومد جلو شاخ هاش رو زد به شکم گرگه. همین که گرگه خواست پشت بزه رو گاز بگیره همه دندوناش که چوبی بود ریخت و شکمش رو بزه پاره کرد و کشتش.
بعد رفت شنگول و منگول را از خانه گرگه در آورد و برد خانه شان پیش حبه انگور.
می دونی شاملو آخر روایت خودش چی نوشته ؟ خیلی جالبه برات می زارمش:
"کوچولوهای خوشگلم!بعد از این دانا باشید.دشمن رو از دوست بشناسید و در رو به روی نامرد وا نکنید.!"