من همان کهنه درختم که زیر اسمان ابی روزها و شب هارا دیدم...
غم و شادی عزیزانم را دیده ام با شادیشان شاد شدم با غمشان گریستم....
اما هیچکس نبود روزی که محتاج ابی بودم جرعه ابی به من بدهد....
من خدایی دارم، که در این نزدیکی هاست
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد . . .