آن گاه که قطره اي عشق بر توده اي از خاک افتاد و دست هايي مهربان آن را ورز داد...تا آن قطره اشک عشق در تمام جان نفوذ کرد..آنگاه انسان اشرف آفريده ها به وجود آمد و پا بر خاک گذاشت..قدم زد و به اسمان نگريست.به خط آسمان که در آن زمين و آسمان به هم چون دو کبوتر عاشق پيوند خورده بودند خيره شد...انسان احساس کمبود کرد..احساس يک کار ناتمام..انسان مشتي خاک را با عشق ورز داد..و آسمان نيز به نشانه تاييد و خشنودي باريدن گرفت...خاک از شدت تشنگي بر لبانش ترک افتاده بود..باران تمام شد...و آفتاب با لطفي مادرانه خاکي که انسان با عشق ورز داده بود را نوازش کرد...و آنگاه خشت را آفريد..آري! انسان خلق کرده بود...انسان معماري کرده بود...