در دور دست های دلم رد پای خیالیست که گاه و بی گاه هوای دلم را ابری می کند، رد پای خیالی که در چنگال های تیزش به بندم کشیده و از رنج من وجود کثیف خود را تقویت می کند...
من نه لنگی ام اسیر باد و نه رنگی ام اسیر مرگ، من آواز بهار سر می دهم و سوی گنگی های خیالم می روم، چنگال مست دستان سرنوشت را بار دیگر از خود جدا می کنم و به سوی خورشید خروشان و دریای تابان اوج می گیرم...