یه بار دم بازار یه کی داشت جوجه میفرخت منم داشتم رد میشدم
تو همین حین یه زن و شوهر با بچه 4 یا 5 سالشون رد شدن من حواسم به بچه بود
پدر مادر که به فروشنده رسیدن شروع کردن به ذوق کردن و جوجه هارو بهم نشون دادن
اما بچه انگار نه انگار راه خودشو میرفت هرچی بزرگتراش بچه بودن و ذوق میکردن بچه عین ادم بزرگا
