mahtab2689
پسندها
1,314

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • این بار که آمدی
    دستانت را روی قلبم بگذار
    تا بفهمی این دل
    با دیدن تو
    نمی تپد
    میلرزد...

    همیشه از آمدن "ن" بر سر "کلمات" میترسم
    نداشتن تو...
    نبودن تو...
    نماندن تو...
    کاش این بار حداقل "دلِ واژه" برایم می سوخت...
    و خبر میداد از "نرفتن" تو...

    دنیا را هم که داشته باشی...
    باز هم دلت می خواهد، بعضی وقتها...فقط بعضی وقتها...
    برای یک لحظه هم که شده، همه ی دنیای یک نفر باشی...

    همیشه نمی شه
    زد به بیخیالی و گفت :
    تنها آمده ام ، تنها می روم...
    یک وقتایی
    حتی شاید برای ساعتی یا دقیقه ای...
    کم میاری...
    دل وامونده ات یکی رو میخواد...
    اما تو همیشه وقتی باید باشی ، نیستی...

    امروز نه چای ام دارچین داشت
    نه قهوه ام شکر
    نه اینکه نخواهم
    حوصله اش را نداشتم
    یعنی میدانی...
    امروز نبودم
    نه!
    امروز اصلا نبودم
    من که خیلی وقت است
    نیستم
    امروز آفتاب بود. پاییز بود.
    راحت بگویمت:
    امروز تو باید می بودی
    همه ی روزها به کنار
    تو امروز را عجیب به من
    و به چشم هایم
    بدهکاری...

    یکی از همین روزها...
    باید خدا را صدا بزنم
    یک میز دو نفره
    دو صندلی
    یکی من
    یکی خدا
    حرف نمیزنم
    نگاهم کافیست.
    میدانم...
    برایم اشک میریزد...
    پاییز است و هوا پر شده از " دوستت دارم " هایی که به بادها سپرده ام،
    کاش پنجره دلت باز باشد...

    میدونی خدا
    تو دنیات
    گاهی اوقات به جایی می رسم که دلم میخواد داد بزنم و بگم:
    "بسه دیگه نمیکشم"
    من به اینجا رسیدم...
    صدای خورد شدنم رو حس می کنم..
    اما عرضه ی فریاد زدن رو ندارم،
    شاید اگه داد بزنم سریع بیایی...
    ولی من مثل آدمی شدم که میخواد فریاد بزنه و انگار یکی جلو دهنش رو گرفته...
    واست نوشتم چون نتونستم داد بزنم...
    حس بدی دارم.
    تو دنیات ماسک زندگیت بهم چسبیده خدا...

    خدایا...
    می خواهم اعتراف کنم...
    دیگر نمی توانم ، خسته ام...
    من امانتدار خوبی نیستم...
    "مرا" از من بگیر...مال خودت...
    من نمی توانم نگهش دارم...
    خدایا ممنون که مرا در حد ایوب میبینی...
    ولی تمامش کن...
    دیگر بریده ام...

    خدایا خیلیا دلمو شکستن
    دیگه تحمل ندارم
    شب بیا باهم بریم سراغشون ، من نشونت میدم...
    تو ببخششون............

    دلم میخواد دستامو بزارم زیر چونم
    و چشم تو چشم خدا بشم...
    بهش بگم: که چی مثلا؟...
    چرا با من اینطوری میکنی؟...
    دیگر سکوت میکنم تو بنویس...
    تو بنویس...
    از دلتنگیهایت،از دردهایت،از حرفهایت...
    از هرچه دلت می گوید...
    بنویس برایم...

    خدایا
    در انجماد نگاه های سرد این مردم...
    دلم برای جهنمت تنگ شده...

    اگر دلت گرفت...
    سکوت کن...
    این روزها هیچکس معنی دلتنگی را نمیفهمد...

    یکی از همین روزها...
    باید خدا را صدا بزنم
    یک میز دو نفره
    دو صندلی
    یکی من
    یکی خدا
    حرف نمیزنم
    نگاهم کافیست.
    میدانم...
    برایم اشک میریزد...

    خدایا...
    آغوشت را امشب به من میدهی؟
    برای گفتن ، چیزی ندارم
    اما برای شنیدن حرفهای تو گوش بسیار...
    تو بگویی: مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی...
    می شود من بگویم : خدا...
    تو بگویی : جان دل...
    می شود بیایی؟!...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا