.:ارمیا:.
پسندها
3,649

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه بابا قشنگن ... البته من اکثرا نمیخونمشون :w15:

    ما همیشه با ادبیم:cool: (الکی ! )

    بی ادب شم ؟ :d
    شماها با خودتون میحرفین :d
    پیامای من وسط پیامای قشنگتون ، وصله ناهماهنگه ... واسه همین جرات نمیکنم زیاد بیام ...
    تو سروری ! من واسه تو همیشه وخ دارم عزیزم :redface:
    مزاحمت چیه ... خوشحالم میشم که بیای ...:heart:
    نه من فقط راجع به شما دو تا این فکرو میکنم :|

    نه تغییر نکرده ... همونه ...

    فک کنم مدیران جایزه میگیرن ..
    اینو نگفتم که عذرخواهی کنی ...:razz:
    یعنی فک میکنی بیای پیشم مزاحمم میشی ؟ :surprised: خنگ !:D
    البته منم همیشه همین فکرو راجع به تو و مهشید میکنم :|
    خودت گلی :|
    میدونی یاد چی افتادم ؟
    اومدن به پروف دیگران و افتادن اسم اون پایین و پیام نگذاشتن مثل رفتن در خونه مردم و زنگ زدن و فرار کردنه :|
    هر کتابی را به قصد فال باز کردن

    از کتاب حافظ شیراز

    تا تقویم روی میز!!

    با احترام؛

    دیگر حتّی اگر حافظ بیاید و یک چیزی هم دستی به ما بدهد و بگوید: " تو را به خدا بذار فالت را بگیرم"، قبول نمی کنیم.

    فالنامه وا می کنیم: " خرّم آنروز کزین منزل ویران بروم!"

    اینترنتی فال می گیریم: "خرّم آنروز کزین منزل ویران بروم!"

    فال میخریم: " خرّم آنروز کزین منزل ویران بروم!"

    میگیم فلانی تو فال بگیر شاید فرجی شد: " خرّم آنروز کزین منزل ویران بروم!"

    دیگه خیلی هنر کنند ایشون، 10 فال در میون میگن: "... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!!!!"

    حافظا! بی خیال این منزل ویران ما شو و برو رو اقلام دیگه سرمایه گذاری کن! ما جامون راحته!

    بیا آقای حافظ! آقا سلمان جوابتونو دادن:

    زان پیش کاتصال بُوَد خاک و آب را/ عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را !
    شکوه از هرچه و هرکس به خدا می کردم

    گله از کار خدا را به که می باید گفت؟!

    قیصر جان! ببخشید دیگه... قافیه های این شعرت خراب بود خداییش... باید درستش می کردم!
    خواستم از تو به غیر از تو نخواهم امّا

    خواستنها همه موقوف توانستن بود!
    یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
    تنها سرِ مویی ز سر موی تو دورم

    ای عشق! به شوق تو گذر می کنم از خویش
    تو قاف قرار من و من عین عبورم!
    گر من به شوق دیدنت از خویش میروم

    از خویش میروم که تو با خود بیاری ام
    سیبی که از درخت می افتد

    از نو به شاخه بر می گردد

    امّا دیگر

    نمی شناسند همدیگر را!!

    قیصر امین پور
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا