حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنار ساحله که یکی یکی جمعشون میکنی
تو بغلت بعدش هم یکی یکی پرتشون میکنی تو دریا...
اما بعضی وقتا یه سنگهای خوشگل و قیمتی گیرت میاد که هیچوقت
نمیتونی پرتشون کنی
اگر دبير شيمی بودم از اشک چشمت محلول محبت می ساختم.اگر دبير زبان بودم با زبان بی زبانی ميگفتم عاشقتم.اگر دبير رياضی بودم انتهای سخت ترين فرمولها را به عشق تو ختم ميكردم و اگر دبير دينی بودم ثابت ميكردم بعد از خدا فقط تو را ميپرستم اگر دبير ورزش بودم ميبردمت تو حياط ١٠ دور تو زمين ميدواوندمت تا اينقدر الكي خوشحال نشي.
کی یا چی خوبه؟ تازه این یکیو گوش کن که داشت از سفر خارجش تعریف میکرد
یارو میره دبی تو رستوران میگه:
الکباب
کباب براش میارن
میگه:الپیاز
پیاز براش میارن
میگه:البرنج
برنج براش میارن
با غرور میگه چقدر خوبه آدم عربی بلد باشه
گارسونه بهش میگه اگه من ایرانی نبودم الکوفت هم بهت نمیدادن !!