چقدر تنهایم...
این را وقتی می فهمم که در غبار آیینه خود را می بینم...
وقتی می فهمم که اشکهایم با انگشتان باد پاک می شوند...
و وقتی که خاک بر چهره ام بوسه می زند...
و من بی هیچ رمقی اسیر کوی و برزنم...
کاش هیچگاه سکوت نمی کردم...
چنان از عطر اقاقی مست شدم،
که فراموش کردم سکوت کوچه را...
این را وقتی می فهمم که در غبار آیینه خود را می بینم...
وقتی می فهمم که اشکهایم با انگشتان باد پاک می شوند...
و وقتی که خاک بر چهره ام بوسه می زند...
و من بی هیچ رمقی اسیر کوی و برزنم...
کاش هیچگاه سکوت نمی کردم...
چنان از عطر اقاقی مست شدم،
که فراموش کردم سکوت کوچه را...