در فصل پاییز همه اندوه هایم را گرد آوردم ودر باغم به خاک سپردم.
هنگامیکه فروردین فرا رسید وبهار آمد؛ در باغم گلهایی زیباتر از دیگر گلها روییده بودند.
همسایگانم که به دیدن آنها آمدند، همه به من گفتند: " به به ،چه گلهای زیبایی .....این گلها بی شک از خوبی بذرهای آنهاست.راستی به ما قول میدهی که در موسم بذر افشانی پاییز،مقداری از بذرهای این گلهای زیبا رابه ما بدهی تا در باغهایمان بکاریم؟ "
تنها من هستم
و تنها تو
چقدر خوب است كه حرف هاي دلم را فقط تو مي داني
ومن
تويي كه چون من تنهايي
يا شايد من چون تو تنهايم
بري همين است كه باورم داري
چند ساعتي قبل از آن كه برايت بنويسم
باران باريد
و من هم دعا كردم
و باريدم
چقدر اين روزها تشنه ام
و ميدانم نزديك است
لحظه ي ناب اذان رسيدن!
من منتظرت مي مانم
عاشقم كن...!
آدمی در آغوش خدا غمی نداشت.. پیش خدا حسرت هیچ بیش و کمی نداشت..
دل از خدا برید و در زمین نشست.. صد بار عاشق شد و دلش شکست..
به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود.. یادش آمد یک روز دل خدا را شکسته بود..
" طاعات مقبول درگاه حق تعالی "