سر جلسه امتحان نشستی هرچی تو کلته رو برگه خالی می کنی آخرش نصف صفحه هم پر نمی شه بعد یه نفر بلند می شه می گه آقا یه برگه دیگه بدین جا ندارم. اون لحظه می خوای صندلی رو از پهنا بکنی تو حلقش!
دیشب با خدا دعوایم شد ......
با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......
رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد
صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!
به هرحال که دیگه اونجا نیستیم خیلی دوست داشتم تو شهر خودمون بودیم اینجا هستیم هم خیلی دوست دارم یعنی200 سال هست که که میگن اینجا هستیم ولی خب دیگه قسمت نبوده به هرحال ممنو ن شبت خوش خداحافظ