هر روز به نوشته هایت سرک میکشی...دلت می خواهد از معماری بنویسی...گاه سخنانی در دلت سنگینی می کند... دلت می خواهد آنقدر بنویسی که همه بدانند حرفت چیست.تو مینویسی اما همه صدایت را نمیشنوند.فریاد هایت همه ی بلند مرتبه ها را به لرزه در می آورد.همه میترسند که بگویی اما باز هم سکوت می کنی.شور و شوق ذهنم را دزدیده اند. حرف هایم برهنه اند.از گفتنشان شرم دارم. روزی فکر می کردم دنیا را عوض خواهم کرد... نمی دانستم دنیا را عوض کرده اند آنهایی که آن را خریده اند... دلم برای معماری میسوزد...هنوز کودکی نوپا بود که گردنش را شکستند...دیوار ها دیگر دیوار نیستند.پنجره ها بوی هوای تازه را وارد نمی کنند. کسی با لذت در نهار خوری غذا نمی خورد... اتاق خواب ، اتاق فکر مشکلات فردا شده است... دیگر از کسی در پذیرایی ، پذیرایی نمی کنند. همه چیز سنگین است...همه چیز خاکستری شده است.کاش می توانستم خاکستر ها را کنار زنم................. دلم می خواهد از معماری بگویم