خوب که تصور میکنم
میترسم
با ان کلاه مشکیه ترسناکش...
با ان شنل سیاه بلندش...
میلرزم....از ترس!
مرا به دنبال خویش میکشد...
زنجیر بسته است
به دستم
به پایم
میکشاندم...
سرش که داد میزنم...باایست...
خنده ی شومشش بلند بلند درگوشم میپیچد..
خوب گوش کنی میشنوی...:روزی که زنجیرت را رها کنم....توفریاد نرو بمان سر میدهی..
نیشخند میزنم...
تویه هیولا را...
تو در کنارم بمانی...؟
سرگیجه میگیرم ...بس که بی وقفه مرا به دنبال خویش میکشاند...