ALIREZA.F.1988
پسندها
17,644

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • رفتم مغازه سیگار بخرم
    فروشنده همون اول گفت: به به سلام شما پسر فلانی هستی؟
    گفتم آره سس مایونز خوب چی دارید؟:D
    این همه لشکر کشی کردی برای عمه ت
    ههههههههههه
    برو بازم بیار کم هستند اینا هههههه
    اهان اینطولی بهتله.دی
    این سکلک نذال دهوات میتونما
    :surprised::eek:
    واااااااااای اخه چه پسر خوفی داره عمه ش که من گفتم کور ناراحت شده را نازی میکنه ههههههههه:D
    اولا عمه ت کور
    دوما نبودی
    سوما هیچی مورد اول و دوم صحیح میباشد هههههه:biggrin:
    نترس اونی که ابغور میگره تویی که من نیومد ناراحت بودی :D
    میبینم چقدر در سرم یک پیام دادم بچه حول کرد پشت سر هم پیام میده ههههههههههههه:D
    خواااااااااااااهش علیرضا
    خوب دیگه چه خبر ما را نمیبینی خوشی
    بی خود خوشی من نبینی افسرده میشی اصلا ههههههههههه:biggrin:
    سلام بر جناب مهندس علیرضا
    نیستی تا من میام میری نامرد چرا شبها نمیای نمیگی بچه مردم صبح میره دانشگاه ههههه:D
    مرررررررسی من خوفم تو خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟
    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
    زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
    در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
    پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
    آره راس میگی چون فقط پسرا میتونن ازخودشون تعریف کنن!
    نمیدونم چرا اینهمه اعتمادبفس بالایی دارن
    خدایش موندم توکفش...
    سهنام منسی خوفم الفته اگه مرتف کلدن خونه بزاله
    اخوالاتمون خوفه سهنام داله خدمتتون .دی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا