ghazal.
پسندها
180

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • رنگی کنار شب
    بی حرف مرده است
    مرغی سیاه آمده از راه های دور
    می خواند از بلندی بام شب شکست
    سرمست فتح آمده از راه
    این مرغ غم پرست
    در این شکست رنگ
    از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
    تنها صدای مرغک بی بک
    گوش سکوت ساده می آراید
    با گوشوار پژوک
    مرغ سیاه آمده از راههای دور
    بنشسته روی بام بلند شب شکست
    چون سنگ ‚ بی تکان
    لغزانده چشم را
    بر شکل های در هم پندارش
    خوابی شگفت می دهد آزارش
    گلهای رنگ سرزده از خک های شب
    در جاده ای عطر
    پای نسیم مانده ز رفتار
    هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
    نقشی کشد به یاری منقار
    بندی گسسته است
    خوابی شکسته است
    رویای سرزمین
    افسانه شکفتن گلهای رنگ را
    از یاد برده است
    بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
    رنگی کنار این شب بی مرز مرده است
    دیر زمانی است روی شاخه این بید
    مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
    نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
    چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
    گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
    مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
    روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
    بام و دراین سرای میرود از هوش
    راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
    قالب خاموش او صدایی گویاست
    می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
    پیکر او لیک سایه روشن رویاست
    رسته ز بالا و پست بال و پر او
    زندگی دور مانده : موج سرابی
    سایه اش افسرده بر درازی دیوار
    پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
    خیره نگاهش به طرح های خیالی
    آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
    دارد خاموشی اش چو با من پیوند
    چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
    ره به درون می برد حکایت این مرغ
    آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
    دارد با شهرهای گمشده پیوند
    مرغ معما دراین دیار غریب است
    از هَـیـآهــوی واژهــ هـا خَستـهـ اَمـ
    مَـنـ سُکـوتـمـ را اَز اوراقـــ سپـیـد آموختـهـ امـ.
    آیا سـکوتـــــ روشنـ ترینــ , واژهـ ها نیستـــ؟
    هَمـیشهـ دَر خلوــتـــ مـرگــ را مـجسمـ دیدهـ امـ
    آیـا مـرگــ خونسرد تـرینـ, واژهـ ها نیستــ؟
    تـا چشمــ گـشودمـ از چشمـ زندگیـ افتادمـ.
    شَبیـــ- شایـــد اِمـشبــ- زیــر نـور یکــ واژهــ خواهمـ نشستــ
    و هم زمانـ پایانـ آخرینـ برگـــ خـاطراتمــ
    خواهمــ نوشتـــ: "پــــــایـــآنــــ"
    عزیزم شرمنده عکسات حجمش زیاده پاک کردم ممنون :****
    ای همیشه خوب

    ماهی همیشه تشنه ام
    در زلال لطف بیکران تو
    می برد مرا به هرکجا که میل اوست
    موج دیدگان مهربان تو
    زیر بال مرغکان خنده هات
    زیر آفتاب داغ بوسه هات ای زلال پاک
    جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش
    تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
    ای همیشه خوب
    ای همیشه آشنا
    هر طرف که میکنم نگاه
    تا همه کرانه های دور
    عطر و خنده و ترانه میکندشنا
    در میان بازوان تو

    ماهی همیشه تشنه ام ای زلال تابناک
    یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
    ماهی تو جان سپرده روی خاک
    چو ماه از کام ظلمتها دمیدی
    جهانی عشق در من آفریدی
    دریغا با غروب نابهنگام
    مرا در کام ظلمتها کشیدی
    ای تپشهای دل بی تاب من
    ای سرود بیگناهیها
    ای تمناهای سرکش
    ای غریو تشنگی ها
    در کجای این ملال آباد
    من سرودم را کنم فریاد؟
    در کجای این فضای تنگ بی آواز
    من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
    تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
    محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
    از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
    كه در این وصف زبان دگری گویا نیست
    بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
    غزل توست كه در قولی از آن ما نیست
    تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم
    تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
    شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم
    در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
    این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد
    از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
    من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم
    این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست
    من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
    تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
    ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
    هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
    من حسرت پرواز ندارم به دل آری
    در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد
    ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
    كش مردم آزاده بگویند مریزاد
    من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
    آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
    می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
    یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
    مگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوست
    این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد
    من زنده بودم اما انگار مرده بودم
    از بس كه روزها را با شب شرمده بودم
    یك عمر دور و تنها تنها بجرم این كه
    او سرسپرده می خواست � من دل سپرده بودم
    یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
    از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم
    در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
    گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
    وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
    كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا