آن قدر غمگینم
که نمیدانم چهطور بخندم
چهطور گریه کنم
تا کسی از تماشای این اندوه
اندوهگین نشود
میخواهم خودم را از خودم پرت کنم بیرون
و شکل جدیدی از زندگی را آغاز کنم
که در آن مسئولیت تنهایی اینقدر سنگین نباشد
میخواهم عشق را در جای دیگری ببینم
مثل وقتی که پروانهای از روی همهی گلها عبور میکند
تا خودش را به چشمهای برساند
یا پرندهای که از هیچ کوچی برنمیگردد
یا برگی که از پاییز پیش روی درخت مانده است
آنقدر غمگینم
که حاضرم جایم را با هر کدامتان عوض کنم
هر کدامتان که شانههایش
برای این غم آسانتر است
کسی که اینقدر با خودش فکر نکند
و ترجیح دهد
در دفترهایش به جای شعر
برچسبهای زیبا بچسباند