همه در دایره ی دوست گرفتار شدند / بی نوا دل که در این دایره پرگار نشد ،
عاشقان سایه گریز و سایه ی یار شدند / یار از خون دل عشق خبردار نشد ،
چشم ها مست ز هوشیاری و در خواب شدند /خواب از یاد رخ دوست بیدار نشد
همه در دایره ی دوست گرفتار شدند / بی نوا دل که در این دایره پرگار نشد ،
عاشقان سایه گریز و سایه ی یار شدند / یار از خون دل عشق خبردار نشد ،
چشم ها مست ز هوشیاری و در خواب شدند /خواب از یاد رخ دوست بیدار نشد
مردم شهر سیاه
خنده هاشان همه از روی سیاست
دلشان سنگ خیانت
ما در این شهر دویدیم چه سود
هر کجا پرسه زدیم
خبر از عشق نبود
و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد
نکند از هوس دانه گندم
به زمین بنشینی!