mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دریای من


    دریای من تویی ای بیکرانه

    آبی من تویی ای یار جانانه

    ای سایه سار من ای راز من تویی

    ای آرام جان من دریای من تویی

    همیشه با منی در جان و در تنم

    کجا روم دگر همراه من تویی

    خواهم کنم تورا هردم صدا ولی

    میمانم بازخموش فریاد من تویی

    با من مگو دگر از رفتن وازغمت

    بی تو شوم کفی برروی آب بحر

    هرجا روم تویی هرسو کنم تویی

    ای بی خبر زمن دریای من تویی

    دریای من تویی.........
    امشب....

    امشب به صدای باران گوش میدهم

    امشب دلهای خسته را جوش میدهم

    امشب میان اینهمه فریاد و صدا

    تنها به ندای دل گوش میدهم

    امشب در هیاهوی زندگی

    سکوت سینه خسته را

    امشب شراب خمار مستانگی

    زدستان پر مهر ساقی نوش میکنم

    امشب بیاد آنان که رفته اند

    سراسر با خاطرها خروش میکنم

    شباهنگ و شب و سکوت ودرد

    تا سحر یکریز دل به سروش میدهم
    با تو ام

    ای آنکه به لحظه های


    سرد فصولم


    گرمای عشق هدیه کردی !


    آری با تو ام


    تو خوب میدانی


    که در سکوت نگاهم


    و در هر نفسم بوده ای


    تو ...


    ویرانه های قلبم را


    شایسته اقامت دانستی


    و به من اموختی که


    در دورترین فاصله ها هم


    میتوان به هم نزدیک بود


    ای انکه کلیشه های نگاهت


    جلوه بخش صفحه قلبم
    هر روز

    تمام نیمکت های 5 بعداز ظهر را بی تو مینشینم

    تمام شعر های بی تو را مرور میکنم

    و تمام ساعت های 7 عصر را بی تو به خانه برمیگردم

    اما...

    من که دو پا بیشتر ندارم...

    صدای نداشته ی قدم هایت را چه کنم


    قرارمان یک مانور کوچک

    بود!

    قرار بود...

    تیرهای نگاهت مشقی باشد
    !
    اما ببین
    ،
    یک جای سالم برقلبم نمانده است!!!


    تمام این شهر یک طرف

    تو یک طرف

    خیالت راحت باشد

    من

    طرف تو را

    به مردم این شهر نمی دهم

    .....!



    يک شبي مجنون نمازش را شکست
    بي وضو در کوچه ليلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده اي زد بر لب درگاه او
    پر زليلا شد دل پر آه او

    گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
    بر صليب عشق دارم کرده اي

    جام ليلا را به دستم داده اي
    وندر اين بازي شکستم داده اي

    نشتر عشقش به جانم مي زني
    دردم از ليلاست آنم مي زني

    خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد اين بازيچه ديگر نيستم
    اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

    گفت: اي ديوانه ليلايت منم
    در رگ پيدا و پنهانت منم

    سال ها با جور ليلا ساختي
    من کنارت بودم و نشناختي

    عشق ليلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق يک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل مي شوي اما نشد

    سوختم در حسرت يک يا ربت
    غير ليلا برنيامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردي ولي
    ديدم امشب با مني گفتم بلي

    مطمئن بودم به من سرميزني
    در حريم خانه ام در ميزني

    حال اين ليلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بيقرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو ليلا کشته در راهت کنم
    جاودان من

    در خلوت شبانه ام

    در لحظه های اشک و سکوت و تنهایی ام

    و در تمام ثانیه هایی که نامت بر زبانم جاری است

    یاد و خاطره توست که مرا زنده نگه می دارد

    تمام قلبم لبریز از مهر توست

    و من این میراث را تا ابد زنده نگه خواهم داشت

    تا آخرین نفس

    من در این روزهای با تو بودن

    به زیر سقف نگاهت رشد کردم و بالیدم

    و آسمان قلبت را

    تا بی نهایت عشق پیمودم

    و رسیدم به آرامشی ابدی

    به رؤیایی حقیقی

    من دوست دارم از تو بگویم

    ای جلوه یی از آرامش

    من دوست دارم از تو شنیدن را

    تو لذت نادر شنیدن باش
    نگاهت آویخته است

    بر کنار تمام سایه‌های خیالم

    چشمانت همچنان مرا می‌کاود

    یاد نگاهت با من است هر جا که باشم

    من و تو

    آرامش و سکوت

    در خلوتی دور

    آسمانی ابری

    باران گه گاه

    روشنایی شمعی

    آرزوی من چیزیست به همین سادگی ...

    سنگی بگذار بر کلمات من

    چراغی روشن کن

    دانستم بی واژه تو را دوست دارم ...

    به چشمان تو که فکر میکنم

    گویا ثانیه ها از رفتن باز می ایستند

    من دیگر در چشمان توام

    به چشمانت که مینگرم خودم را میبینم

    آری من دیگر در چشمان تو ام

    من زندگی ام وهمه احساسم...برای توست...!
    دفتری بود که گاهی من و تو

    می نوشتیم در آن

    از غم و شادی و رویاهامان

    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم

    من نوشتم از تو:

    که اگر با تو قرارم باشد

    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد

    که اگر دل به دلم بسپاری

    و اگر همسفر من گردی

    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال

    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!

    تو نوشتی از من:

    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم

    با تو گریه کردم

    با تو خندیدم و رفتم تا عشق
    ازتو،ازماجرای دلتنگی

    باتو،درابتدای دلتنگی

    ازنگاهی که سخت عاشق شد

    تاجنون،انتهای دلتنگی

    ودلی راکه عشق آتش زد

    ونشدخونبهای دلتنگی

    حرف های نگفته ای دارم

    آه.....ای آشنای دلتنگی

    یکشب ازشهرواژه های قشنگ

    آمدی پا به پای دلتنگی

    وهمان وقت من غزل گفتم

    وشدی همصدای دلتنگی

    وتو رفتی....وبازبا من ماند

    عشق این همنوای دلتنگی

    وای بر من،عطش سخت است

    هرم آب و هوای دلتنگی

    گوش کن صادقانه می گویم

    باتواز ماجرای دلتنگی

    شبی آهسته از کنارت رفت

    عابرکوچه های دلتنگی

    ونپرسیدی از کجا آمد...

    وکجا رفت نای دلتنگی

    وهمان وقت رفتو.....دیگر رفت

    رفت تا انتهای دلتنگی ...



    گفتی بهم کنارتم

    من عشق پاک و یارتم

    حست درست میگه بهت

    من همیشه به یادتم

    من با هزاران آرزو میخوام کنار تو باشم

    میخوام کنار قلب تو بدون انتظار باشم

    تو اسمون من شدی

    برای من هوا شدی

    تو پاسخ سوالمی

    بعد از خدا پناهمی

    حلقه آغوشم برات

    همه احساسم به پات

    بیا تو هم برام بمون

    برای عشقمون بخون

    با هرچی بغض تو گلوم

    میگم بهت به یادتم

    تا آخر قصه عشق

    لیلی بی قرارتم



    يک شبي مجنون نمازش را شکست
    بي وضو در کوچه ليلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده اي زد بر لب درگاه او
    پر زليلا شد دل پر آه او

    گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
    بر صليب عشق دارم کرده اي

    جام ليلا را به دستم داده اي
    وندر اين بازي شکستم داده اي

    نشتر عشقش به جانم مي زني
    دردم از ليلاست آنم مي زني

    خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد اين بازيچه ديگر نيستم
    اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

    گفت: اي ديوانه ليلايت منم
    در رگ پيدا و پنهانت منم

    سال ها با جور ليلا ساختي
    من کنارت بودم و نشناختي

    عشق ليلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق يک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل مي شوي اما نشد

    سوختم در حسرت يک يا ربت
    غير ليلا برنيامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردي ولي
    ديدم امشب با مني گفتم بلي

    مطمئن بودم به من سرميزني
    در حريم خانه ام در ميزني

    حال اين ليلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بيقرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو ليلا کشته در راهت کنم
    *بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
    بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

    بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌یِ شبهای من
    لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

    آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
    کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

    این منم پنهانترین افسانه‌یِ شبهای تو
    آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

    در گریز از خلوت شبهایِ بی‌پایان خود
    بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

    خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
    زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

    پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
    قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

    پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا
    در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت

    شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود
    در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

    ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر
    صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

    حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
    یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت

    عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود
    در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

    بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
    چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت

    در دلم کودکیست که “بی تو بودنش” را نق میزند ، من هیچ ، لااقل بهانه ی او باش . !

    دلتنگ که باشی ، آدم دیگری می‌شوی ؛ خشن‌تر.. عصبی‌تر.. کلافه‌ تر و تلخ‌ تر
    و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری نداری
    همه اش را نگه میداری
    و دقیقا سر کسی خالی میکنی ، که دلـتنگ اش هستی .

    در خود فرو رفته ام...

    سیگار میکشم...

    نگاه مردم به دنبال دود سیگارم...
    آنها فقط دود را می ببینند

    "نمیدانند من چه میکشم.

    آهاى تویى که دارى جاى منو میگیرى یادت باشه :
    کم حوصله است...
    شاید به ظاهر جدى باشه ولى قلب مهربونى داره...
    بد قول نیست اما گاهى گرفتار است...
    تو دار است...

    خسته که باشه بهتره تنهاش بزارى...
    اگه بخواد باهات حرف بزنه خودش میگه...
    او همه چیزِ من است حق ندارى اذیتش کنی ...!!!

    این خصلت آدمیزاده....!
    گاهی اوقات اسیر سرنوشت میشن....
    تسلیم میشن در برابر اون چه که نمی خواهند...
    قبول می کنند اون چه رو که نمی تونن تحمل کنن!!!
    می پذیرند تلخ ترین اتفاقات زندگی شون رو....
    باهاش کنار میان....
    به زندگی شون ادامه میدن...
    گاهی اوقات دلتنگی.... و باز ادامه....
    این خصلت آدمیزاده....
    به هر چیزی که پیش میاد عادت میکنه....
    یه کم تلاش میکنه اما اگه نشه....میگذره...
    این خصلت آدمیزاده...
    اما
    ای کاش منم آدم بودم....!!!!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا