مامان و بابام نشسته بودن داشتن چای میخوردن...
به مامانم گفتم:
خوب حال میکنیدا پسر به این خوبی دارید
یه لحظه به فکر فرو رفتن و
بهم خیره شدن
بابام یه آهی کشید
و با افسوس به مامانم گفت:
چاییتو بخور زن ...
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم نبودی
که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم...
امان از این بوی ِ پاییز و آسمان ابری... که آدم نه خودش میداند دردش چیست ونه هیچکس ِدیگری، فقط میدانی که هرچه هوا سردتر میشود، دلت آغوش ِاو را میخواهد...!