روزها میگذرند و من دیگر کدامینم
من ان سرسخت مغرورم یا مغلوب دیرینه ام
همه شادی و خوشی
من در اینده ی خود ...هیچی ...میبینم
همه دست یار خود
من دست هر چه غم در این دنیا هست میگیرم
همه در کنار هم و
من در کنار جاده ای تنها میشینم
مثل چیدن سیبی از درخت
من از غمکده ی این دنیا غمباده میچینم
در گذر روزها نمیدانم کدامینم
ولی دیگر نه ان سرسخت مغرور نه مغلوب دیرینه ام
مرا دیوانگی بس است
ولی حیف از این دنیا دلگیرم
شاید این هم قسمت من است
که در اغوش غمهایم ارام بگیرم
همانطور که تنهای تنها امدم
همانطور هم تنهای تنها میمیرم
شاید این هم قسمت من است
که در اغوش غمهایم ارام بگیرم
همانطور که تنهای تنها امدم
همانطور هم تنهای تنها میمیرم