سلام..بابایی دخترت خیلی خوفه و سرحاله
دیروز رفتم با دخترخالم کتاب بخرم بعد رفتیم حرم آقا سبزقبا یه خوستگار برای دخترخالم پیدا شد اینقدر خندیدیم که نگو دختر خالم اول فکر کرد منکراته آخه فهمیده منکرات میان حرم برای دخترای فراری انگار گرفتن اونم فکر کرد منکراته اما وقتی گفته بود مجردی اون ترسید اما وقتی این جمله رو گفت من فهمیدم خواستگار چشمکی زدم به دخترخالم خندیدم اونم فکر کرد من بی سیم دستش دیدم اصلا من نمیدونستم منکرات دیگه میان حرم اونم هی بدتر ترسید دیگه خانمه گفت دانشجویی دهزاری دخترخالم اوفتاد فهمید
اما خیلی خوش گذشت کلی خندیدم دخترخالم بهش گفت خواهر بزرگکتر از خودم دارم بعد گفتش استادیه انگار پسره اون خانم شغلش آزاد بود بعد که فهمید گفتیمش استاده گفت پس یکی رو میخواد مثله خودش

میخواستم خونه خالم بخوابم اما باباییم نذاشت نیدونم چرررا
پی ادف
