Y..or..Z
پسندها
3,233

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/402619-★ღ☆کارت-پستال-رمانتیک-و-عاشقانه★ღ☆?p=5527394#post5527394
    شب شماهم بخیر داداشی

    منم از شعرا و متنای زیبایی که برام گذاشتی خیلی خیلی ازت ممنونم


    بار اول که گره خورد نگاهم با او

    سیب های دلمان ریخت زمین

    هیچکس انجا نبود

    هر دومان بی خبر از حادثه ی اینده

    غافل از رسم غریبی که خدا دارد دوست

    و همه با خبریم

    عاشقانه گفتم: سیب ها را بردار

    ولی انگار

    سیب ها را له کرد

    و کشیدم بر دار!

    بعد از ان فهمیدم...سیب میوه ی تکراری یک فصل است

    همچنان که پاییز

    میوه اش بی برگی ست

    و تنهایی و برف

    میوه فصل زمستان

    و بهار...میوه اش

    سر سبزی ست

    این درخت است که باید بنشینم زیرش

    و بفهمم ان را

    و بدانیم نیوتن

    تنها

    راز یک سیب خراب را فهمید

    خب حالا نوبت ماست.......
    گفتگو از زبان باغبان

    من چه می دانستم کین گریزت به چه روست

    من گمانم این بود

    که یکی بیگانه

    با دلی هرزه و داسی در دست

    در پی کندن ریشه از خاک

    سر ز دیوار درون اورده

    مخفی و دزدانه...

    تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

    و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

    من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

    غیر این سیب و درختان در باغ

    به دلم بود هراسی که سترون باشد

    شاخ نوپای درخت خانه...

    و نمی دانستم راز ان لبخندی که دیدار تو اورد به لب

    دختر پاکدلم...مستانه!

    من به خود می گفتم دل هر کس دل نیست

    هان مبادا که برند از باغت

    ثمر عمر گرانمایه تو

    گل کاشانه تو

    ان یکی دختر دردانه تو

    ناکسان...رندانه!

    و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

    بعد افتادن سیب به خاک

    بعد لرزیدن اشک... در دو چشمان تر دخترکم

    و تو رفتی و هنوز...

    سالها هست که در قلب من ارام ارام

    خون دل می جوشد

    که کسی در پس ایام ندید

    باغبانی که شکست مردانه

    ؟؟؟
    دخترک خندید و

    پسرک ماتش برد !

    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

    باغبان از پی او تند دوید

    به خیالش می خواست،

    حرمت باغچه و دختر کم سالش را

    از پسر پس گیرد !

    غضب آلود به او غیظی کرد !

    این وسط من بودم،

    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

    من که پیغمبر عشقی معصوم،

    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

    و لب و دندان ِ

    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

    و به خاک افتادم

    چون رسولی ناکام !

    هر دو را بغض ربود...

    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

    " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

    " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

    سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    داداسیییییییییییی اده بلد باسم تسم
    سبت پل از بسمنی باسه داداسم
    موفخ باسی
    دلس دالم داداسی + سبان
    الان ازازه میدی بلم داداسی لالا تنم؟
    من به تو خندیدم

    چون که می دانستم

    تو به چه دلهره از با غچه ی همسایه سیب را دزدیدی

    پدرم از پی تو تند دوید

    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

    پدر پیر من است

    من به تو خندیدم

    تا که با خنده ی تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

    دل من گفت برو

    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من ارام ارام

    حیرت بغض تو تکرار کنان

    می دهد ازارم

    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

    که چه می شد اگر باغچه ی خانه ما سیب نداشت
    تو به من خندیدی و نمی دانستی

    من به چه دلهره از باغچه همسایه

    سیب را دزدیدم

    باغبان از پی من تند دوید

    سیب دندان زده در دست تو دید

    غضب الود به من کرد نگاه

    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

    و تو رفتی و هنوز سالهاست

    که در گوش من ارام ارام

    خش خش گام تو تکرارکنان می دهد ازارم

    و من اندیشه کنان

    غرق در این پندارم

    که چرا با غچه کوچک ما سیب نداشت
    بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
    بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق دیوانه كه بودم

    در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
    باغ صد خاطره خندید
    عطر صد خاطره پیچید
    یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
    پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
    من همه محو تماشای نگاهت
    آسمان صاف و شب آرام

    یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن
    لحظه ای چند بر این آب نظر كن
    آب ، آیینه عشق گذران است
    تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
    باش فردا كه دلت با دگران است
    تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن
    با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

    سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

    روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

    چون كبوتر لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

    باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

    تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

    یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه كشیدم

    نگسستم ، نرمیدم

    رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

    نه كنی از آن كوچه گذر هم

    بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
    نیمیدونم چن سالته...دوس دالی داداسم باسی؟
    لاستی دلدتو به من بگو اینزا غلیبه نیس;)
    حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
    از شوکت سیمرغ،پری خواسته بودم
    خورشید درخشان به کفم بود ولی من
    از شمع،دل شعله وری خواسته بودم
    با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
    آری،خبر از بی خبری خواسته بودم
    غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
    ای کاش ز دشمن نظری خواسته بودم
    وااااااااای چگده گسنگ نبستی...ملسی عموووووووووووووووووو
    سناااااااااااااااااااااام
    لاستی دخملی ؟؟
    دوسد دالمممممممم
    منم برات یه چیزااااااااایی فرستادم اما گفت کدش نمیخونه
    ببین هم خودت مغزت مشکل داره هم پروفت:دییییییییییی
    "زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

    هر که عشقش در تماشا نقش بست
    عینک بد بینی خود را شکسـت

    علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
    عشق اسطرلاب اسرار خداست

    من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
    درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

    دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
    می تپــد دل در شمیــــم یاسها

    زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
    زندگی باغ تماشـــای خداســت

    گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
    می تواند زشــت هم زیبا شــود

    حال من، در شهر احسـاسم گم است
    حال من، عشق تمام مردم است

    زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
    صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

    ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
    ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

    با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
    مثنوی هایـم همــه نو می شـود

    حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
    واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد"

    مولانا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا