گفتگو از زبان باغبان
من چه می دانستم کین گریزت به چه روست
من گمانم این بود
که یکی بیگانه
با دلی هرزه و داسی در دست
در پی کندن ریشه از خاک
سر ز دیوار درون اورده
مخفی و دزدانه...
تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت
و فکندم بر تو نگهی خصمانه!
من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست
غیر این سیب و درختان در باغ
به دلم بود هراسی که سترون باشد
شاخ نوپای درخت خانه...
و نمی دانستم راز ان لبخندی که دیدار تو اورد به لب
دختر پاکدلم...مستانه!
من به خود می گفتم دل هر کس دل نیست
هان مبادا که برند از باغت
ثمر عمر گرانمایه تو
گل کاشانه تو
ان یکی دختر دردانه تو
ناکسان...رندانه!
و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست
بعد افتادن سیب به خاک
بعد لرزیدن اشک... در دو چشمان تر دخترکم
و تو رفتی و هنوز...
سالها هست که در قلب من ارام ارام
خون دل می جوشد
که کسی در پس ایام ندید
باغبانی که شکست مردانه
؟؟؟