مُخ نداشت ! با دلش فکر میکرد . دیروز با دلش فکر کرد خودش را از طبقه ی 25م بیندازد توی ابرهای زیرِ پاش . و انداخت هم . خُب ، مخ نداشت که بخورد رو آسفالت خیابان ، بپُکد . میان ابرها شناور ماند . راه رفت . گشت زد . خندید . هنوز هم میان ابرهاست و صدای خنده هاش به گوش گروه امداد پائین برج می رسد . گفتم که ، مخ نداشت !