روز ها میگذرند و من دیگر کدامینم؟!
من ان سر سخت مغرورم یا مغلوب دیرینه ام
همه شادی و خوشی و من
در اینده ی خود هیچی میبینم
همه دست یار خو د و من
دست هر چه غم در این دنیا هست میگیرم
همه در کنا هم و من
در کنارجاده ای تنها میشینم
مثل چیدن سیبی از درخت من
از غمکده ی این دنیا غمباده میچینم
در گذر این روزها نمیدانم کدامینم
ولی دیگر نه ان سر سخت مغرور
نه مغلوب دیرینه ام
مرا دیوانگی بس است
ولی حیف از این دنیا دلگیرم
شاید این هم قسمت من است
که در اغوش غمهایم ارام بگیرم
همانطور که تنها امدم
همانطور هم تنهای تنها میمیرم