حکایت ما....
شبیه بچه ای شده که بی قراری میکند
و بعد..... شکلاتی برای خفه کردن صدایش....
در حلقومش بچپانند
اگر دوست نداری گوشهایت را بگیر
نشنو.....!!!
مثل آن روزها که
نشنیده ایم....ندیده ایم....
من شکلات نمیخواهم
من یکی را میخواستم
مانند شکلات ....تلخ بود
تمام شد ورفت
حالا دیگر هیچ نمیخواهم
حتی شکلات......