شمردن روزها با انگشتان دست...
فراموش کردن خاطره ها درمیان این روزها...
صدای قلبی که نفس هایش بی هدف است...
رویایی که هیچ وقت واقعیت نخواهدشد...
قلبی که مالامال از درد است...
فرزندان سرزمینی که زجرمی کشند...
پول های که برباد می رود معلوم نیست کجا می روند...
انسانی که دیگر از دیدن میترسد...
انسانی که دیگراز احساس درد خسته شده است...
شاید بی حس شده است وجودش...
چشمانی که نگریستن به آن پیرمرد کنار خیابان آزارش می دهد...
روستایی ساده دلی که آواره شهر مدرن ما می شود...
دلی که ساده به حراج گذاشته می شود....
سینه ای که کوه آتشفشان خفته است...
دل زلالی که زلال بودنش را میتوان حس کرد...
فراموشی شفافی دنیای که دیگر معنای جز فریب ودروغ ریا ندارد...
وسه نقطه ای که سکوتشان بلندترین فریاد است....
شهرآفتابی